دو نمونه زیر رو مقایسه کنید:
1- دوندهای قرار است 1000 کیلومتر مسیر تا شهری را بپیماید که راه آن مشخص نیست و هیچ وسیلهی دیگری نیز ندارد تا از آن برای مسیریابی استفاده نماید.
2- دوندهای قرار است 1000 کیلومتر مسیر تا شهری را بپیماید که راه و جاده آن مشخص است.
مثال ما در این دنیا مثال دوندهای است که میخواهد مسیری را تا دنیای دیگر -که قطعاً هست- بپیماید. خب اگر مسیر رو بلد باشیم میتونیم به راحتی طی طریق کنیم ولی اگر مسیر رو بلد نباشیم شاید هرگز به انتهای مسیر نرسیم.
نتیجهی شخص بنده از این مقایسه:
هر چه توان داری و نیرو داری و سرمایه داری صرف شناختن مسیر کن که اینگونه لااقل مسیر را شناختهای و احتمال دارد که وسیلهی نقلیهای پیدا کنی و به مقصد برسی؛ ولی اگر همین طور راه بری و ندونی که کجا میری مطمئن باش به هیچ جا نمیرسی.
پی نوشت: برای هر فردی یک زمانی میآید که احساس میکنه باید وقت بذاره تا راهش رو پیدا کنه. برای یکی در عنفوان جوانی رخ میده، برای دیگری در سن چهل سالگی، برای یکی تو سن دوازده سالگی و برای یکی دیگه بعد از مرگ!. من به این حالت بالغ شدن ذهنی میگم. خوشبختانه این حالت برای من در این سن پیدا شده. خداروشکر.